jino

ساخت وبلاگ

شانس هم مثل خدا می‌مونه که آدم سر عقیده داشتن بهش گاهی بین زمین و هواست و گاهی هم می‌تونه خیلی مطمئن باشه در مورد وجود یا عدم‌اش.


این یه بیانیه‌ی مفتضحه برای شروع کردن یه پست که راجع به سنگینی تحمل ناپذیر هستیه!


می‌دونین من وقتی دهه گذشته فرندز می‌دیدم بیشتر ریچل و راس رو دوست داشتم. البته الان توی سال ۲۰۱۳ هم هنوز راس رو دوست دارم و دلم می‌خواد شوهرم یه همچین چلمن رومانتیک گیک‌ای باشه اما این روزا که افسردگی‌ام برگشته و شبا فرندز می‌بینم که خوابم ببره، می‌بینم فیبی رو خیلی بیشتر دوست دارم و مونیکا رو. یعنی خل بودن و رها بودن فیبی رو تحسین می‌کنم و بعد با وسواس و فریک بودن مونیکا همذات‌پنداری.


البته وسواس نه از اون لحاظ. یعنی راحت‌تر بهتون بگم: می‌تونین کلیشه‌ی خونه مجردی یه پسر شلخته رو تصور کنین؟ ظرف‌های نشسته تا سقف توی سینک، لباس‌ها رو زمین، رو صندلی، رو میز، تو حموم... کاغذ و کیسه خالی هر گوشه، جورابا... آخ جورابا و دستمال کاغذی‌های استفاده شده... خب این الان تصویر منه. یعنی هر یکشنبه اینطوری تحویل می‌گیرم خونه رو از خودم. یه کم، در حد ۱۵ درصد مرتب می‌کنم و بعد دوباره هفته شروع میشه.


شبای جمعه جای این که با دوست پسر خیالی‌ام حال و حول کنم، بلیت بخت آزمایی می خرم و به این فکر می‌کنم که با ۶۸ میلیون پوند چکار می‌شه کرد. ولی خب بدیهیه که هیچوقت برنده نمی‌شم. می‌دونین به نظرم  این بحث شانس نباید باشه فقط. احتمالا بحث شایسته سالاری هم هست. مثلا امروز به غریب گفتم تو با ۶۸ میلیون پوند چکار می‌کنی؟ و اون گفت که بعد از درست کردن ویزاش، یه خونه تو اسکاتلند می خره، یه دونه لندن، یه دونه سوئد و یه جت!

این آدم ارزشش رو داره که یه لاتاری رو ببره. چون من بعد از درست کردن ویزام داشتم فکر می‌کردم با بقیه پول یه انتشارات و یه کتاب فروشی بزنم!!! 


می‌دونین آدم چرا همه‌اش افسرده می‌شه، خوب می‌شه و دوباره افسرده می‌شه؟ چون هیچوقت هیچی درست نمی‌شه. چون هرکاری بکنین باز هم به چشم اونی که باید فراموشش کنین همونی هستین که بودین. حتی اگه ۲۵۰۰۰ مایل پرواز کنین! هیجان دارم و استرس و گاهی هم عین خیالم نیست. می‌دونم که قرار نیست چیزی تغییر کنه اما در عین حال به تغییرای بزرگ وحشتناک هم فکر می‌کنم. تعادل روانی چیز خوبیه. اگه دارینش قدرش رو بدونین و پول‌هاتون رو حروم لاتاری نکنین. شب‌ها زود بخوابین و ورزش کنین! آره این همون مزخرفاتیه که تو مجلات زرد می خونیم و آرزو می کنیم زندگیمون بهتر بشه.


لاتاری این هفته ۷۹ میلیونه، عدد شانس شما چنده؟


jino...
ما را در سایت jino دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mona jino بازدید : 675 تاريخ : چهارشنبه 30 مرداد 1392 ساعت: 7:22


من نمی‌دانم

آنچه دنیا را گاه زیبا می‌کند،

روزها را مطبوع

و شب‌ها را خنک و مرموز


من نمی‌دانم

در من که می‌تنی

چه می‌شود

که به درختان رو می‌کنم

و به دنبال سنجاب‌ها می‌گردم


من نمی‌دانم

چگونه دلتنگ می‌شوم

برای آن لحظات

که باید از خاطر

محو شده باشند


من نمی‌دانم

باران که می‌بارد چرا

قلم می‌لغزد روی این دفتر

و شعر می‌گوید برای تو

jino...
ما را در سایت jino دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mona jino بازدید : 736 تاريخ : چهارشنبه 30 مرداد 1392 ساعت: 7:22

چشمام رو می‌بندم. صدای تک‌تک سازهای ارکستر رو به طور نامنظم می‌شنوم که دارن کوک می‌شن. صدای هم‌همه‌ی آدم‌هایی که هنوز رو صندلی‌شون ننشستن. صدای مچاله شدن یه کیسه‌ی پلاستیکی، صدای یه خانمی که پشت سر هم می‌گه: ببخشید... ببخشید... چشمام رو باز می‌کنم و می‌فهمم که با منه. صندلیش بعد صندلی منه. براش بلند می‌شم که رد شه. اونم تنهاس.

دوباره چشمام رو می‌بندم. چشمام رو باز می‌کنم، روی صحنه یه مردی با موهای سیاه وایساده که یه عروسک خودساخته داره که عاشقشه. با عروسکش شراب می‌نوشه، اون رو سر میز می‌شونه و بعد هم باهاش می‌رقصه. وقتی می‌رقصه مردم می‌خندن. مردم احمق نمی‌فهمن که این تلخ‌ترین و غم‌انگیز‌ترین صحنه‌ی این نمایشه!

من قلبم فشرده می‌شه، انقدر فشرده که دلم می‌خواد همونجا بزنم زیر گریه.

پرده آخر با یه عروسی تموم می‌شه، عروسی دختر و پسر مو بور! مردی که موهای سیاه داره در آخرین لحظات نمایش ایستاده گوشه سن و عروسکش که دست و پای چوبی‌اش از هم جدا شده، افتاده زیرپاش. سرش رو توی دستاش پنهون می‌کنه و اشک می‌ریزه.

نمایش اینجوری تموم می‌شه و من دلم می‌خواد دستم رو از میون تمام مردمی که دارن دست می‌زنن و کل می‌کشن و داد می‌زنن براوو، دراز کنم تا برسه به مردی که موهای سیاه داره. بعد بغلش کنم و بگم: من می‌فهمم، این مردم همه احمقن... من می‌فهمم!


*

پیغام می‌ده کجایی؟ می‌گم تنها تو میدون لستر. می‌گم کجایی؟ می‌گه تنها تو خونه!

jino...
ما را در سایت jino دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mona jino بازدید : 630 تاريخ : چهارشنبه 30 مرداد 1392 ساعت: 7:22

من الان روی سیم آخرم و نمی‌دونم قدم بعدی رو که بردارم کجا می‌افتم!


۴۸ ساعت گذشته چشمام رو بستم و با سرعت رفتم تو یه جنگل پر دار و درخت. یه چیزایی رو له کردم زیر خودم و بعضی چیزا رو نصفه نیمه شکستم! حالا نشستم دارم نفس تازه می‌کنم و فکر می‌کنم که چند روز دیگه تازه معلوم می‌شه خسارت وارده چقدره!

اما من اهمیت می‌دم؟

الان نه، چون گرمم .ولی تاریخ نشون داده من دیوونه بازی که در میارم بعدش خودم تاوان تک تک لحظه‌های هیجان و لذتش رو هم می‌دم. بلد نیستم لذت ببرم، بلد نیستم دیوونه باشم اما نمی‌تونم هم مدام عاقل بمونم و این کار رو خیلی سخت می‌کنه!

زندگی عین این گیم‌های کامپیوتری نیس که وقتی لِو ِل عوض می‌کنی با بوق و کرنا بهت بگه و یه مشت ستاره بریزه رو اسکرینت. تو زندگی وقتی می‌ری مرحله بعدی بعضی وقت‌ها با دور تند رفتی و بعد باید با دور ِکند بازی رو ببینی دوباره که بفهمی چندچندی. بعضی وقت‌هام برعکسه. یعنی انقدر زیرپوستی مرحله عوض می‌کنی که کلی باید دور شی از اون نقطه تا خودتو ببینی از کجا رفتی کجا.

مثل وقتی شدم که رفتم روی اون سرسره‌ی چند ده متری و پریدم روش تا با سرعت سر بخورم پایین و پرت بشم توی استخر! اون تکون‌ها و  هیجان و آدرنالین رو توی اون لحظات یادمه، اونا رو حس می‌کردم اما تا وقتی با پاهای لرزون از استخر نیومده بودم بیرون نمی‌دونستم چیکار کردم! من رفته بودم از بالاترین جایی که تا حالا رفته بودم، خودمو پرت کرده بودم پایین. یعنی یه دیوونه بازی‌ای که همیشه ازش می‌ترسیدم و همه ازش لذت می‌بردن.

حالا هم خیلی دور نیستم از اون روز. از منطقه امن خودم نخزیدم بیرون، موشک بستم به خودم عین کایوت زدم بیرون و احتمالش هست که با مغز برم تو یه صخره‌ی گنده توی گرند کنیون!

همیشه وقتی شما به کائنات حمله می‌کنین اون هم به شما حمله می‌کنه. الانم من تا اینجا اومدم، تا روی سیم آخر... و یونیورس پشت یکی از این بوته موته‌ها نشسته منو نگاه می‌کنه و انگشت سبابه‌اش روی اون دکمه قرمزه‌س. من خورد خورد نمی‌رم جلو... من قراره یهو بپرم پایین و نمی‌دونم دکمه قرمزه که فشار داده بشه چه صحنه‌ای می‌بینم!


*

تاکسی ساعت ۱۲ شب با سرعت میدون رو می‌پیچه و من نزدیکه بیفتم روش اما خودمو تو هوا نگه می‌دارم. دستشو میاره جلو و انگشتاشو آروم گره می‌کنه توی انگشتای من: «خجالت نکش، دستمو بگیر. نمیفتی!»


jino...
ما را در سایت jino دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mona jino بازدید : 624 تاريخ : چهارشنبه 30 مرداد 1392 ساعت: 7:22


نمی‌دانم به خاطر ناهار مفصلی بود که خورده بودیم یا اینکه روز آخر کاری هفته بود، اما داشتیم در نهایت طمانینه زیر باران از رستوران می‌رفتیم سمت دفتر. با اینکه چترهایمان را همراه داشتیم اما باران را به هیچی‌مان حساب نمی‌کردیم و با مبارزه منفی کله‌شقانه‌ای بازشان نمی‌کردیم. دست‌هایش را کرد توی جیبش و گفت: «من برای شغل بعدیم می‌رم توی هتل کار می‌کنم. می‌رم پذیرش هتل!». دماغم را کشیدم بالا و گفتم: «من می‌رم ساندویچ‌زن می‌شم. یک ساندویچ‌زن ماهر! عین همونایی که تو آگهی روزنامه‌ها می‌خوان!» بعد همینطور در سکوت راهمان را ادامه دادیم تا رسیدیم کوچه چرچ درایو که برعکس اسمش به جای کلیسا یک مسجد دارد توش. نماز ظهر تازه تمام شده بود و مومنان مهاجر داشتند پاشنه کفش‌هایشان را ورمی‌کشیدند تا برگردند سر کسب و کارشان.

فردایش دراز کشیده بودم روی تخت و داشتم فکر می‌کردم ما اینهمه خودمان را جر دادیم، اینهمه خرج کردیم، اینهمه داغان شدیم و همه چیز را تحمل کردیم که برسیم به یک همچین جایی که الان هستیم. هرکس هم بپرسد، تقریبا راضی هستیم - به جز غرهایی که به صورت طبیعی هر انسانی باید بزند- بعد یکهو وقتی می‌خواهیم به آینده فکر کنیم، دوست داریم از همه‌چیز بکشیم بیرون و برویم یک گوشه‌ای یک کار یدی بکنیم، یک کار ساده و دور از تنش. یک کاری که از تکنولوژی دورمان کند.

از پنجره نگاهی انداختم به بیرون، دیدم دارد از آسمان قاصدک می‌بارد. دماغم را کشیدم بالا، این آلرژی لعنتی. کتری داشت غرغر می‌کرد. داد زدم «از آسمون داره قاصدک می‌باره!» با مسواک آمد توی اتاق، گفت: «این قاصدک نیست که، گرده و دونه این گیاه‌ها و درختاست.»

دماغم را کشیدم بالا، گفتم: «قاصدکه، دستمال بده!»

jino...
ما را در سایت jino دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mona jino بازدید : 708 تاريخ : چهارشنبه 30 مرداد 1392 ساعت: 7:22

جعبه جادویی می‌گوید یک لیست بنویس از بوی خاطرات مورد علاقه‌ات!

بعد من همینطوری هاج و واج می‌مانم که چی‌چی وگویی؟

چشمهام رو می‌بندم و فکر می‌کنم به آخرین بوی خوبی که یادم میاد: بوی عطر او روی بالش. تمام روز هی رفتم بالش را فرو بردم توی صورتم و عمیق نفس کشیدم. عطر خوبی بود، عطر حضورش.

چشمهام رو باز کردم و اینبار با چشمهای باز فکر کردم. به یاس‌های بنفش که منو دیوونه می‌کنن چون منو می‌برن به کودکی. بعد بوی شیرینی فروشی‌ای که پدر شیرینی‌های ارمنی می‌خرید ازش، توی سپهبد قرنی. یادم نیست اسمش.

بعد یکهو هجوم خاطرات بود به حس بویایی‌ من.

صبح یاس‌های چیده شده توی نعلبکی سفید. بوی یاس‌های خانه ۶۰۰ متری نیما روی بالش صورتی‌ام.

بوی جوجه‌کباب تابه‌ای در خانه‌ی شهرک.

بوی برنج... بوی برنج دم کشیده که ته دیگ‌اش دارد برشته و خوشمزه می‌شود و مامان می‌گوید یک ربع دیگر ناهار می‌خوریم!

بوی دونات‌های شکلاتی توی سینی روی کله‌ی عباس آقا که می‌آمد توی مدرسه سارا و ما همچون مگس‌ها دورش می‌چرخیدیم تا سینی را بگذارد زمین و به هرکداممان یک دانه بدهد.

بوی پیراشکی‌های ولیعصر بعد از کلاس زبان که تینا می‌گفت مامانم نفهمد که دعوا می‌کند.

بوی نرگس... بوی نرگس سرمیرداماد، میدان ونک، بوی نرگس همه‌جا!

بوی کاری‌های عبدل.

بوی رطوبت دوبی وقتی پایت را از فرودگاه می‌گذاری بیرون، بوی اولین هماغوشی‌ها!

بوی عطر اسپیریت که شروین از نیویورک پست کرد به تهران و بعد از آن دیگر اسپیریت آن عطر را تولید نکرد!

بوی کبابی سر دولت که خرابش کردند تا خیابان را گشاد کنند.

بوی مامان روی ملافه‌ها وقتی می‌رفتم روی تختش می‌خوابیدم. 

بوی بهار وقتی آرام می‌وزید توی اتاق از آن تراس رو به تهران. بوی بهار وقتی درخت توت جوانه زده بود.

بوی پای سیب‌های مامان توی پیرکس گردمان وقتی تازه از فر درآمده بود و مامان می‌گفت صبر کن خنک شه!


بین اینها یک عالمه بوی دوست‌نداشتنی هم یادم می‌آید اما جعبه بازی می‌گوید فقط خوب‌ها را بنویس. هدف از بازی این بود که من را سرحال بیاورد. اما من نشسته‌ام وسط تخت و هی بو می‌کشم و تمام صورتم منقبض می‌شود از به یاد آوردن تمام این‌ها. بالش را دوباره بو می‌کنم. دیگر هیچ عطری ندارد، جز بوی شوینده‌ی تازه‌ای که با تخفیف سی درصدی خریده‌ام.

jino...
ما را در سایت jino دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mona jino بازدید : 753 تاريخ : چهارشنبه 30 مرداد 1392 ساعت: 7:22


من مشخصا از هفت چیز می‌ترسم.

البته اگر ترس‌های کوچک و بزرگم را بگذارم کنار هم، خیلی بیشتر از هفت‌تا می‌شود. اما اصلی‌ها همان هفت‌تان. راستش تا امروز نمی‌دانستم تعدادشان چندتاست که حالا می‌گویم چطور شد که همچین شد!

برای سرنرفتن حوصله و تزریق نشاط درون جامعه تک‌نفره‌ی خودم تازگی‌ها یک بازی در پیش گرفته‌ام که باعث شد برسم به این لیست هفت‌تایی. یکی از دوستانم یک لیست از ۱۰۱ ایده برایم فرستاده که هرکدام در یکی از خانه‌های یک جدول بزرگ روی یک صفحه سفید نوشته شده‌اند. این‌ها را تک تک قیچی که بکنید و بیندازید توی یک قوطی یا سبد یا شیشه یا کوفت (!) هر روز می‌توانید با چشم بسته یکی‌شان را درآورید و بازی کنید. مثلا یک روز درمی‌آید که «برو جلوی آینه و مسخره‌ترین شکلک را در بیار»، یک روز دیگر می‌گوید «امروز به همه‌ی فرصت‌ها جواب مثبت بده»، دیروز هم گفت «همه‌ی ترس‌هایت را روی کاغذ بنویس و بسوزان»!

من هم نشستم و به سوسک فکر کردم که یک زمانی باعث می‌شد از دیدنش جیغ بزنم و لخت از حمام بدوم بیرون! یا مثلا به تکان‌های شدید هواپیمای ایران ایر فکر کردم وقتی روی خلیج بنگال می‌خواست که بیفتد اما امداد غیبی ما را زنده نگه داشت!

به هرحال آدمی باید بترسد و بعد به آنها غلبه کند که بهش بگویند شجاع. توی این ایمیل‌های فورواردی باید تا به حال هشتصدوپنجاه و چهار بار خوانده باشید این جمله را. من البته از کنترل گذرنامه‌ی بریتانیا هم خیلی می‌ترسم و همینطور از ساس یا همان بدباگ خارجی‌ها.

از طرفی از نوشتن ترس‌های اصلی‌ام هم طفره می‌رفتم یعنی می ترسیدم که اگر بنویسم همان موقع اتفاق بیفتد. البته نه اینکه من اصلا خرافاتی باشم‌ها، اصلا! (جان عمه‌ات) ولی خب یک چیزهایی از توی مغز که می‌خواهد در بیاید بشود کلمه و بعد جمله اصلا ترسناک‌تر می‌شود. آقا جان هزار بار گفته‌اند کلمه قدرت دارد انقدر با من بحث نکنید.

خلاصه دانه دانه نوشتمشان و چون یکی از ترس‌هایم سوختگی ۹۰٪ بود نمی دانستم الان چطور این تکه کاغذ را بسوزانم. از اینکه شد هفت‌تا هم تعجب کردم اما هرچه فکر می کنم نمی‌دانم به نظرم کمتر از چیزی بود که فکر می کردم یا بیشتر. فقط انگار چون حالا یک عدد داشتم برایشان، کمی عجیب به نظر می‌آمد.

خلاصه که کاغذ در سینک ظرفشویی سوخت. آنهم بعد از آتش زدن ۳ کبریت جدا که هرکدام با حادثه‌ای یا روشن نشدند یا زود خاموش شدند. در میان عملیات هم جعبه کبریت از دستم دمر افتاد کف آشپزخانه و نصف کبریت‌ها ریخت بیرون. بعد من فکر کردم قسمت نیست لابد که بسوزانیمشان! اما بالاخره ماموریت انجام شد و کلماتی مثل «افتادن»، «مردن»، «شکستن» بود که می‌سوخت و خاکستر می‌شد.

نتیجه اخلاقی این ماجرا اصلا این نیست که بعد از سوزاندن این کاغذ بنده دیگر از آن هفت مورد نمی‌ترسم و خیلی قهرمانم و خیلی پندهای اخلاقی می‌دهم. من همان بزدل بیست دقیقه پیش هستم، خوشبختم، خانم بچه‌ها خوبن؟

اما نکته اینست که شجاعت این که این‌ها را بیاورم روی کاغذ و بهشان زل بزنم و بهشان فکر کنم و ببینم چندتان دقیقا، حس خوبی داشت. انگار درون خودم را بهتر دیدم و خب هدف اصلی بازی هم که سرگرم کردن من بود به دست آمد.

خدا رحم کند فردا از توی این قوطی چی در می‌آید!


jino...
ما را در سایت jino دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mona jino بازدید : 786 تاريخ : چهارشنبه 30 مرداد 1392 ساعت: 7:22

دنیل، باید از اشیا استفاده‌ای به جز کارایی‌شان کرد. باید در کاسه‌ی سفالی کوچک سوپ‌خوری، صدف‌های دریای شمال را نگه داشت. باید فیل تزئینی را گذاشت روی کارت پستال‌ها که باد به راحتی بلندشان نکند. باید روی برگه‌های چسبدار صورتی دفتر وکیل، شعر نوشت و چسباند روی پنجره‌های رو به رودخانه.

این کاری بود که من کردم. دیشب آمدم توی آشپزخانه، نشستم پشت میز کوچک فلزی نارنجی رنگی که باید برای یک صبحانه‌ی کامل انگلیسی استفاده شود، یا دو فنجان قهوه‌ی عصرانه، یا... اما من آمده بودم داستان بخوانم. من از این میز برای فرار از اتاقم استفاده کردم. اتاقی که مرد روی تخت آن خوابیده بود و به آرامی نفس می‌کشید. من نشستم روی صندلی و صفحه‌ای از مجله را تصادفی باز کردم. داستان پاموک را می‌خواندم که از ویترین‌های شیشه‌ای می‌گفت.

دنیل، حتی از آدم‌ها هم می‌شود استفاده‌های دیگری کرد. از آدم‌ها هم می‌توان آشنایی زدایی کرد. من از این مرد برای پر کردن نیمه‌ی خالی تخت استفاده می‌کنم. برای استفاده از بشقاب دوم سر میز، برای زدن گیلاسم به گیلاسی دیگر. برای آنکه منتظر کسی باشم.

دنیل، آن شب نیمه‌ی تخت پر بود و نگاه من خالی، خیره روی داستانی از پاموک.

زمانی که کارایی چیزها را تغییر می‌دهیم انگار در کار خلقت دست می‌بریم. انگار موجوداتی تازه به وجود می‌آوریم که خودمان هم اسمی برایشان نداریم. من اسمی برای این مرد ندارم و در حالی که می توانم تورا همچنان هزاران بار با شور صدا کنم، به او می‌گویم مردی که نیمه‌ی تخت را پر کرده و فردا دیگر اینجا نخواهد بود.


jino...
ما را در سایت jino دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mona jino بازدید : 734 تاريخ : چهارشنبه 30 مرداد 1392 ساعت: 7:22


در پیچ کوچه‌ی سنت مری

بادهای شرقی شبیخون زدند


بی‌درنگ در حفره‌های دلم تاختند

اما غنیمتی نیافتند


به انتهای کوچه نرسیده

از نفس افتادند

و آرام

روی شمشادها

جان دادند

jino...
ما را در سایت jino دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mona jino بازدید : 711 تاريخ : چهارشنبه 30 مرداد 1392 ساعت: 7:22


در آشپزخانه

در خواب

در لفافه

تو را دوست می‌دارم.

jino...
ما را در سایت jino دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mona jino بازدید : 632 تاريخ : چهارشنبه 30 مرداد 1392 ساعت: 7:22